تو آشپزخونه دم گاز واستاده بودم.چنگال به دست.هر چی مامانو صدا میکردم نمیومد.

برداشتم زیر لب گفتم:همه مامان دارنما هم مامان داریم.

مبینا شنید.برگشته میگه:خدا خیلی دوسمون داشته که مامان بابا ها رو آفریده.حالا چه مامان بد.(صداش اونقدر آرووم شد که دیگه نشنیدم ولی خب قابل فهم بود که چی میخواست بگه(: )

دلم میخواست همون موقع بیخیال گاز و سوختن یا نسوختن غذا بشم و برم سفت این نیم وجبی رو بغل کنم که لحن صداش هم آدمو دیوونه خودش میکنه(:


پی نوشت:دارم به این فکر میکنم که چرا انجام نمیدم.اون کارایی که در لحظه دلم میخواد انجامشون بدم و همون حرفا و خواسته هایی که قورتشون میدمچرا نمیگمشون؟خیلی چیزا هست که باید روی خودم کار کنم تا یاد بگیرمشون(: اولیش هم اینه که نذارم چیزی تو دلم بمونه(:



@امیر حسین:صرفا جهت حرص دادن تو دارم همش آبی میذارما خخخخخخ

میخوام جنبه تو ببری بالا خخخخ(:


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فراگراف To pass می نویسم برای منِ ده سال بعد... Letnan وبلاگ آموزشی سرور Betamine رزین سختی گیر فروشگاه اینترنتی دیجی تک موبایل اسکن گیم