بابا وقتی دید دوباره موهامو کوتاه کردم.
وقتی فهمید خوب نیستم.
وقتی دید بار ها و بار ها براش پست رو فوروارد کردم و فرستادم.
گفت:ماجده. میگما من فردا وقت دکتر دارم.نمیدونم تا کی طول میکشه.نمیدونم میتونیم بریم یا نه.
بغضمو قورت دادم و گفتم:دیگه مهم نیست بابا.
بعد دوباره اومدم تو اتاق و قیچی گرفتم دستم و بیشتر زدمزدم و گریه کردم.چون حالم بهم میخوره از این اخلاقم.از همه اخلاقای مزخرفم.از خودم.
پی نوشت:کاش میتونستم.کاش میتونستم تیغ بردارم و موهامو از ته بزنم تا دفعه بعد دیگه سمت قیچی نرم.تا بدونم که دیگه مویی وجود نداره که حرصمو روش خالی کنم.عصبانیتمو تخلیه کنماشکامو پاک کنم و بعدش ی لبخند بزنم.برم جلوی آینه بایستم و بگم خوبه ماجده.حداقل بهتر از دفعه قبله
درباره این سایت