شخصیت های توی داستان هر روز با من بحث میکنند، حرف میزنند و گاهی زور و منطق شان به من میچربد و حرف شان را روی کرسی مینشانند.
این یک ادعای سورئال و تخیلی نیست.
چون قصه برای من زندگی ست و زندگی عین قصه است.
.
یکی از همین روزهاست که بهمن، توی خیابان طلب آتش کند برای گیراندن سیگارش یا وقتی توی تاکسی روی صندلیِ جلویی نشسته ام تا مسافرش تکمیل شود و عمیقاً توی فکر فرو رفته ام، کسی چند بار به شیشه بزند، جُفت کنم، برگردم سمت شیشه و ببینم رعناست که درخواست میکند بنشینم عقب تا تنش به تَنِ مرد غریبه نخورد.
و یا شب هنگام وقتی کنار خیابان ایستاده ام، تاکسیِ زرد رنگی کنارم توقف کند، شیشه را پایین بکشد و بپرسد دربست؟
و ببینم صابر است.
آن ها هیچ کدام من را نمی شناسند
مثل مامان زری و بابا منصور، مثل موتا جان و همایون و شروین، مثل بلور خانم، مثل سمیرا، مثل حسین اقا و زنش و دختر خوانده اش سپیده، مثل اقای کاتوزیان و مانوئل و آگاته، مثل خانم فتوره چی و همسرش داریوش خان، مثل اقا سیروس و جناب کیانیان یا حتا هِق رالف.
اما من آنها را خوب میشناسم
آن ها آدم های قصه ی زندگی رخشید هستند.
.
پدربزرگم میگفت قدیم آدم ها یا خوب بودند یا بد! تشخیص شان راحت بود، راست میگفت
قدیم شخصیت ها یا سفید بودند یا سیاه
این را از فیلم ها و داستان های کلاسیک هم میشود فهمید.
.
حالا اما همه خاکستری اند
مثل شخصیت های قصه ی رُخشید
که نه می شود قضاوت شان کرد
نه می شود بهشان اعتماد کرد
نه میشود حرف شان را باور کرد.
آنها قسم میخورند دروغ نمی گویند
من هم قسم میخورم همه ی حقیقت را نمیگویند.
مثل تمام آدم های اطرافت.
غیر از این است؟
.
از رُخشید اما میترسم
میترسم یک روزی یک جایی یقه ام را بگیرد و تکانم دهد و گریه کند و سرم فریاد بکشد.
از رُخشید میترسم
چشمانش از جلوی چشمانم کنار نمیرود.
رازِ رُخشید راز تمام دختران این سرزمین است.
رازِ رُخشید برملا شد
#علی_سلطانی
برگرفته شده از اینجا
درباره این سایت